خسته ...
از ثانیه ها ی تکراری روز مردگی م
و بیزار از زنده بودن در زندانی که ،
بردگان فکری
آن را زندگی می نامند !!
در گریزی دهشتبار
به سیاهی شب پناه می برم.
تا شاید به دور از
همهمه ی دلقکان و رقاصان زندگی ،
همان مردمان به ظاهر بینا
ولی عمی(نابینا) بر حقایق
که چون دریاها خود را آزاد می دانند
ولی بسان مردابی متعفن زندگی می کنند!!؟
سکوت را در آغوش کشم
و تنهاییم را بیابم.......!!!!
ج _ علیخانی
نظرات شما عزیزان: